امروز با فاطمه و مرتضا رفتیم یه عالمه گربه بازی. یه گربه هه ولو شده بود رو پام با ریشه های شالم بازی میکرد:)) در حد مرگ عشق کردم. یه بچه گربهء هپلی سیاه بود. من دیوونهء گربه ها ام.

بچه ها یه قسمت از وجودمن انگار. ناراحت باشن دق میکنم. وختاییکه مرتضا حالش بد میشه دلم میخواد بمیرم. انقد که ماهه. انقد ازارش بهیشکی نمیرسه. 

حالم همچنان خوبه :) خیلی خوووب.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ب.ظ

واییییی بچه گربه ... منم دوس دارم! :) خیلی گوگولیَن.

من باید این مرتضی رو ببینم یه بار! :)) شایدم انقد که تو ماهی! :*

نه
باور کن ماهه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد