امیر که رفت از ایران. نداام که داره میره. دیگه هیشکی نمیمونه. یهو بزنه و نگارم بره. دخترخاله هامم که امسال یا سالِ بعد بهرحال میرن. نه خاله ای دارم. نه داییِِ درست درمونی؛ نه عمو و عمه ای که از دیدنشون حسِ خوبی بهم دس بده. درواقع هیشکیو ندارم. فک کنم اگه بخوام ازدواج کنم باید تو یتیمخونه مهمونی بگیرم مثلن.
منم که نرفتم...
میری. میدونم. دق میکنم هربار بش فک میکنم :-|
عزیزدلم ...
حالا ما که داریم چه گلی به سرمون زدن و میزنن مثلن! :| همش چنوخ یه بار تو خونمون سر کاراشون دعواس.
منو عروسیت دعوتم نکنی میام! :) حتی اگه شده باباهه رو بپیچونم! :))
اخه دوتا ادم حسابیمون دیگه نباس میرفتن. کاش همین عمه و عموها که بی تاثیرن میرفتن :-|
عروسیم کجا بود اخه :)) شما که جات تو قلبِ ماس.