فازِ این روزامم قابلِ تامله. لعنتی استاد موسیقیم رفته از ایران و من انقد گشادم که کار نکرده م هیچی و نمیدونم چه غلطی میخوام بکنم وختی میاد. بعدِ مدتها دوباره شروع کردم کتاب خوندن. بیادِ تابستونِ نود که هنوز این اتفاقا تو زندگیم نیفتاده بود هنوز. چه حالِ خوبیه فکرِ ادم درگیرِ هیچی نباشه. نه که حالا بگم هیچی. اما یجورایی چیزی از آدم آویزون نباشه. مجبور نباشی کسی رو تحمل کنی. کسی ازت آویزون نباشه. مجبور نباشی همش بفکر یه نفر دیگه م باشی. چیزِ خوبیه این.
نمیدونمم چه کرمیه دارم که این دو ترم که این استاد خوبه افتاده بهم با اینکه کلی حال میکنم سرِ کلاس باز هی غیبت میکنم. هی خودم دیگه چیزی نمیخونم. ترم دو که اون استاد سگه بود با اینکه از کلاس متنفر بودم و زجرم میداد خیلی بیشتر میخوندم. درواقع خیلی. تجربه نشون داده تو شرایطِ مطلوب گه میزنم انگار. ترمِ پیش 6 جلسه غیبت کردم :| استاده گفت عب نداره ترمای بعد ولی دیگه نکن اینکارو چون مقرراتِ کانون فلانه منم گفتم باشه. اما دیگه نمیدونستم ترمِ بعدشم همین میشه. خوبه ها. خیلی خوب درس میده. اصن تازه دارم حس کلاس زبان رفتن میگیرم. واقعن بهم خوش میگذره. ولی نمیدونم چرا نمیتونم برم کلاس :| هی میخوابم. هی میخوابم. اخرشم لابد میخوام بمیرم ! :|
وای فائزه! اینو خوب می فهمم. خیلی خوبه این که رها باشی از همه چیز و همه کس. یه حس پوچی ای به من میده. اما بهتر از اون آویزون بودناس. تابستون پارسال این موقعا من اینطوری بودم. به خیلی چیزا فک می کردم و در واقع به هیچی. هیچی برام جدی نبود اونطوری. کتاب می خوندم هی. اون موقعا فک می کردم زندگی خوب نیست و خوش نمی گذره و چقد حس پوچی دارم و اینا. ولی حالا می بینم چقد خوب بوده. حتی نوشته های وب غزل های بی فرجاممو که مقایسه می کنم با حالا، می بینم واقعن بهتر بوده اونطوری. عاقل ترم بودم انگار! :))
من یه بار کانون ۳ جلسه غیبت کردم پاچمو گرفتن! :|
چهار جلسه میشه غیبت کرد که :|