یه وقتایی دانشگا برا من ینی مرگ. از رد شدن از بغلِ آدما میترسم. از دیدنِ ادماییکه همیشه میبینمشون بدونِ اینکه بدونم اینا واقعن کی ان نفرت دارم. اون فضای تاریک، شبیهِ شکنجه گاهه. با سقفای بلند و معماری قدیمی. با یه سری نگهبانِ چندش آور. یکیشون هس که برا خودش را میره و زیر لب بخودش فحش میده انگار. مورمورم میشه هروخ میبینمش. احساس میکنم زندگیِ قبلیم تو یه مزرعه بوده که گاواش شباهتِ عجیبی به این آدما داشته ن. دانشکده رو دوس ندارم دیگه. دیواراش انگار آدمو میخورن. همون حسی که به دیوارای مدرسه قبلی داشتم. دلم میخواد همش فرار کنم. تا آخرِ آخرش. من از همهء این ادماییکه تو زندگیِ منن میترسم. انگار همشون میتونن بم آسیب بزنن بنوعی.
پس توام همون حسی رو پیدا کردی که من از اول نسبت به دانشکده تون داشتم :(