تولده خیلی اونجوری نبود که خوشحالم کنه. بهردلیلی حال نمیکنم تو جمعی باشم که فاز دو نفره س و مخصوصن اینکه اون دونفرا غریبه باشن. یجورایی عصبی میشمو بی دلیل میخندم و نمیتونم درکل خیلی خودم باشم. مخصوصن که وختی یه مشت دختر پسر دورِ هم جم میشیم همه رو میارن به جرات حقیقت بازی کردن. و من حالم دیگه بهم میخوره ازین قضیه. چون یا کساییکه هستنو میشناسمو چیزی نیس که بخوام ازشون بدونم یا غریبه ان و جذابیتی نداره چیزی ازشون بدونم یا مجبور شم جلوشون از تجربه های زندگیم بگم. کلن زجرآوره. همین چیزاش منو از جمع فراری میده. حالا ایناش قابل تحمله. از پسره پرسیده ن دلت میخواد تا چه سنی زنده باشی؟ میگه تا وقتی فرزانه باهام باشه. هـــــــوغ ! :| آدم هرچقدرم یکیو انقد دوس داشته باشه نمیتونه اینجوری باشه تو جمع. یا نمیدونم شایدم من اینطور فک میکنم .
جعفر یه موجودِ بینظیره. انقد این بشر ماهه که ادم دهنش وا میمونه. خب فازش مذهبیه و با کسی دست نمیده اما امروز یه دختره اومد که فازشو نمیدونست و دست دراز کرد و اون بجای اینکه خودشو بکشه عقب و بگه نه مرسی، باهاش دست داد و ما دهنمون وا موندش. نه مث کاری که رضا.ز با من کرد. این بابا رو تو نمایشگاه با یکی دیگه از آشناهام دیدم. با اون آشنام دس دادم. به اینم اومدم دس بدم خودشو کشید عقب گف نه مرسی. خب چی نه مرسی؟ مگه خدایی نکرده پیشنهادی بهت دادم؟ بعدش از فرداش تو دانشگا هی یه جوری نگام کرد که من حالم خیلی بد شد. و ازش متنفر شدم. کلن من با این مقولهء دس دادن درگیرم. دس ندی فک میکنن بی ادبی دس بدی فک میکنن خرابی.
امروز یه بچه گربهء خیلی واقعن کوچیکو بغل کردم. خیلی می ترسید. با دستاش چنگ زده بود به زمین. کلی نازش کردم. وقتی میخواستم بذارمش زمین دیدم قلب کوچولوش خیلی تند میزنه. دلم خواس همونجا بزنم زیرِ گریه. من عاشقِ گربه های کوچولو و ملوسم. لوس نیستم. اما واقعن نمیتونم دربرابرِ گربه ها مقاومت کنم. در این حد که آرزومه گربه های کوچولو رو بغل کنم و زیر گلوشونو قلقلک بدم. بچه گربه ها حرف ندارن.
منم این مشکلو دارم با جمع. ازون بازیه هم خوشم نمیاد. با دس دادنم همین مشکلو دارم. کلن بگو با چی مشکل نداری تو :| :) هر چند عین احمقا جوری رفتار کردم که به نظر می رسه با هیچی مشکل ندارم.
آخی ... دلم بچه گربه خواست. قلب کوچولوش ...
اگه بچه گربه م این دفعه زنده موندن خبرتون میکنم نفری یکی بردارید:دی
ملیکا دلم برات تنگ شده. وبلاگتو نمی تونم باز کنم :((
منم با این دست دادن داستان داشتم، یه دختری بود ( به نام خانم پ ) که از آشنایان دور ماست و شاید کلا سالی یک یا دو بار ببینمش، این خانم رو من دوست داشتم ولی خب ایشون به ما اصلا محل نمی گذاشت، یه بار یه جایی که ایشون بود، منم دعوت شدم، بعد که خواستن برن، موقع خداحافظی، یهو دیدم دستشو دراز کرد باهام دست بده، هم خوشحال بودم و هم متعجب ! یه حس عجیبی داشت کلا اون لحظه که باهاش دست دادم.
همون شب، قبل از رفتنشون، من کلا وانمود می کردم که حواسم اصلا به ایشون نیست، ولی یه لحظه که فقط من اونو می دیدم و اون منو و کسی حواسش به ما نبود، نگاهش کردم، ایشون هم ( با اینکه کلا نسبت به من بی تفاوت و سرد بود ) لبخند ملیحی زد و شکلک درآورد. واقعا اون شب رفتارش عجیب بود، بعدا تو فیس بوق بهش گفتم که دوستش دارم، ولی حتی درخواست دوستی فیس بوکی من رو هم قبول نکرد، یعنی کلا جواب نداد.
یعنی من واقعا موندم تو کار این دخترا، اینکه چطوری بفهمی که بهت تمایل دارن یا نه ؟ میخوان سر کارت بگذارن، یا حتی ازت بدشون میاد ولی دارن نقش بازی می کنن ! ؟
:))
یه جور تفریحه.