حتا دیگه نمیدونم چی آرزو کنم. واقعن نمیدونم چه وضعیت مطلوبیه که میتونه دهن منو ببنده و باعث شه انقد بخودم نپیچم. از کوچک ترین رفتار همه زخمای بزرگ برمیدارم و دلم میخواد برن و دیگه پیداشون نشه. ازونطرف اون بچه مدرسه ایه که الان المپیاد قبول شده واقعن نمودار وضعیت دوسال پیشِ منه و چن وخ یه بار غر غر میکنه که این دوره داره به روحِ من خدشه وارد میکنه و این طور چیزا. میخوام جمعش کنم و براش توضیح بدم که بیخیالِ جو بشه و یه کم خودشو بزنه به اون راه. وضعیتم جالب نیست و حوصلهء کمتر کسی رو دارم. عینِ اینایی که یه دوره ای طلسم میشن و میرن تو غار و دلشون نمیخواد هیشکیو ببینن. ازونور وضعیتِ خواهرم روز بروز استیبل تر میشه و کمتر درکم میکنه و گاهی به خنگی میزنه کاراش. یجورایی به یارو حسودیم میشه. قبل اینکه دماغشو بکنه تو کفشم من به خواهرم کتاب میدادم. الان اون این کارو میکنه و من رسمن شده م پشکل. و اینکه همه توجها خیلی وخته که چرخیده سمتِ خواهرم و من هی دارم محو تر میشم. میدونم خیلی بچگونه س این قسم غرغر کردنا. اما خب که چی. بهرحال اینا بحثای منه. قصدم اینه یه جوری برینم به ادماییکه ازشون بدم میاد، که راهِ برگشتی نباشه. دلم میخواد بعنوانِ یه سگ شناخته شم ازین ببعد.

نظرات 3 + ارسال نظر
سیمین سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:41 ب.ظ

چقد اوضامون شبیه همه ...

کی قراره روزی بیاد که بگیم: آخیش چقد همه چی خوبه!

:(

ملیکا سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:20 ب.ظ

والا سگ شرف داره به خیلیا...
اصلا هم سگ شدن بد نیس...حداقل یه سری آدم رو مخت نمیرن

ملیکا جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:15 ب.ظ

راستی من اون حرکتی که اینجا نوشتی رو چندبار زدم و طوری آدمای رو اعصاب زندگیمو قهوه ای کردم که باورت نمیشه!دقیقا این که میگی هیچ راه برگشتی نداره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد