باز شب شده و این بیخوابی لعنتی داره منو سرویس میکنه. نمیتونم دل از سکوتِ هوس انگیزش بکنم و بخوابم. باخودم میگم برا خوابیدن وخ هس. روزاام میشه خوابید. الان باس بیدار موند که همه خوابن. که امشب صدای زوزهء زنِ همسایه ازون پایین نمیاد. تو سرم آهنگم پخش میشه. مسخرس و دیوونه کننده. آهنگای قدیمی بعضن. مثلن الان اون آهنگ بنان داره رو مخم را میره.


تو برهه ای از زندگی ام که هیشکی توقع خاصی ازم نداره. نه باس پول در بیارم نه عهده دار کار بخصوصی باشم نه هیچ گه دیگه ای بخورم. کتاب خوندن تنها گهیه که باس بخورم. که از قضا اونم نمیخورم. حتا تفریحم نمیکنم. ینی واقعن تعطیل. بیخیالی یه وختایی خوبه. پارسال مثلن خوب بود. کنکورو جز با دایورت کردن جور دیگه ای نمیشد گذروند. ینی از من برنمیومد دست کم. اما الان نه دیگه. خیلی فک نمیکنم جواب بده. الان باس یه کمی اکتیو باشم. این خوبه که وختمو با کسچرخ زدن با بچه ها پر نمیکنم دیگه. این خوبه که عادتِ کافه بازی از سرم افتاده. این خوبه که مثِ ولگردا تو پارک لاله ولو نمیشم با بچه ها و انقد سیگار نمیکشم تا بمیرم. اما اینکه هیچ کارِ دیگه ایم نمیکنم فاجعس. گاهی وقتا بفرانسه فک میکنم و اعتماد بنفس میگیرم. که ینی این یه کارِ مفیدیه که دارم میکنم. اما بدبختیش اینه که هیچ وختی رو از زندگیم اشغال نمیکنه جز روزاییکه کلاس میرم. فردا اولین جلسهء پهلویه. و من خوشحالم اما میدونم که اونم حسِ مفید بودن بم نمیده. گاهی خجالت میکشم از زنده بودنم.


خواهرم قراره هف هش روز بیاد بمونه. امیدوارم این به این معنی نباشه که قرار باشه اون پسره رو هف هش روز تو خونه ببینم چون حقیقتن طاقت نمیارم. دقیقن انگار یه سناریوی نوشته شده س. اون میاد و همه یه پرده صداشون یواش تر میشه جز خواهره که بلن بلن میخنده و خیلی لوس میشه و من عقم میگیره. و من کلن هی حالم بدتر میشه چون انگار همه کارای ادم میره زیر ذره بین و بطرز تحقیر آمیزی تو چشم میزنه. چمیدونم مثلن باس مواظب حرف زدنم باشم که چیز بدی از دهنم نپره یا حرکت ضایعی نکنم یا کلن اصن بیش از حد حرف نزنم. یا هرچیز مسخره و پیش پا افتادهِ دیگه ای.

وای خدا. میدونم که خنده داره و میدونم که من دارم آناستازیا میشمو دارم قضیه رو گنده ش میکنم. خلاصه ش اینه که از حضور یه غریبه تو خونه هییچ حس خوبی ندارم. و وختی ثقیل میشه قضیه برام که میبینم بقیه هیچ مشکلی ندارن و دارن زندگیشونو میکنن. شاید منم دارم زیادی سخ میگیرم مثلن.

نظرات 2 + ارسال نظر
ف. دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ق.ظ http://domine-deus.blogsky.com/

منم ترجیح میدم شبا نخابم.
اما این قضیه اصلن ب مذاق دورو بریام خوش نمیاد.
مامانم به زور منو برد دکتر واسه این قضیه و اونم یه دوایی بهم داده ک خوابم کنه مثلن.
چقدرم موثر بوده :))))

سیمین دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:39 ق.ظ

همه لنگه همیم گویا :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد