فک کنم عقدهء مادر بودنم داشته باشم. ببعضی پسرا حس مادرونه دارم. دوسشون دارم بمعنی واقعی کلمه اما فقط همین. نه به این معنی که گرایش دارم. فقط خیلی خیلی دوسشون دارم. مرتضا رو همینجوری دوس دارم. خیلی خیلی دوسش دارم که حتا خودشم نمیدونه که چقد ناراحتیش داغونم میکنه اما دوسش دارم. یادم نیس ولی باید یکی دونفر دیگه م باشن که اینطوری دوسشون دارم بدون اینکه چیزی بخوام. عجیبه میدونم. اما من خیلی عقده دارم. ینی قشنگ خیلی. 

گاهی آدم انقد که روحش درد میکنه و نمیتونه تحمل کنه برا خودش درد جسمی ایجاد میکنه. چنتا فایده داره. یکی اینکه درد روحی یادت میره یه کمی. و اینکه دلت بحال خودت میسوزه و ممکنه بعدش یه کم بهتر شی. فقط نباید کسی بفهمه. هیچکس. چون اونطوری یه ابله ضعیف بنظر میای که برگشتی بعادتای دورهء دبیرستانت. و اینکه من تقریبن همه چیو توجیهم الا اینکه مامانم چه گناهی کرده که من شده م دخترش. که یا تو خونه زوزه میکشم  یا وختی سرم تو لاک خودمه بعدش گندش درمیاد که یه آسیبی دارم بخودم میزنم. و چیزیکه باورم نمیشه اینه که بعد از گذروندن اونهمه روزای تخمی الان بشینم تو سایت دانشگاه و حسام بهمون بدیِ قبل باشه. فقط نوعش فرق کرده باشه یه کمی.

یه جا خیلی شرمنده شدم. وقتیکه اون بود همیشه سر عکس پروفایل فیسبوکم دعوا بود که هرعکسی بنظرش نامناسب میومد و باید عذرخواهی میکردمو یه هفته دی اکتیویت میکردم تا فازش بره. چون بنظرش همشون جلف بودن و من نمیتونستم قانعش کنم. اما این اخیرن یکی دیگه بود که ازقضا مذهبی بود خیلی. و یه فاز کوتاه مدت باهم داشتیم. یه عکس گذاشتم که سرمو تکیه داده بودم به شیشهء ماشین و انگار منتظر بودم نوبتم برسه و بمیرم. عکس قبلیش اما یه عکسی بود که خیلی خوب بود. اگه قبلیه بود بهش میگفت جلف و دعوا را میفتاد. این گفت میشه عکستو عوض کنی؟ گفتم چرا؟ گفت مث ایناییه که میخوان برن و برنگردن و اینا. اونموقع من خیلی بغض کردم. فک کردم به اینکه نگا این به چی فک میکنه اون به چیا فک میکرد. خیلی شرمنده شدم. خیلی.

با اینحال گاهی هنوز دلم براش تنگ میشه و این ازهمه چی شرم آور تره.

حال خوبمم عجیب غریبه.

امشب هزار بار نوشتم و پاک کردم.

فقط بدونین که خوب نیستم.

زخم. زخم. زخم.

آنقدر زخم زدم بخودم که ذره ذره مردم. اول سرد شدم و بعد مردم. درست پشت فرمان ماشین من بودم که مرده بودم و پام همانطور مانده بود روی گاز و اشکهام گرمتر از صورتم بود.

و مادر نگرانم که نمیداند. اما حس مادرانه اش بهمش میریزد. مدام میپرسد بچی فکر میکنم. که خوبم یا نه. من خوبم. فقط دلم میخواست خانه ام وسط کوه باشد. دلم میخواست گوسفدانی میداشتم و مرغهایی. و از زندگی لذت میبردم. زندگی کثیفی که دارم حالم رابهم میزند. شاید گم بشوم. قید موبایل لعنتیم را چندروزی بزنم. من باید یک جای دیگری ازین شب تیره را پیدا کنم و قبای ژندهء خود را بیاویزم بهش. ازینجا متنفرم.

حس قاتلی رو دارم که خیلی خونسرد اومده خونه و داره برا خودش سوسیس پنیری سرخ میکنه و حتا دستاشو نمیشوره.

حس میکنم باید برم انقد تو کلیسا بسط بشینم که تطهیر شم. باید آب جوش بریزن روم تا تمام من بسوزه و دوباره از نو بدنیا بیام. یه همچین چیزی از تو داره منو میخوره.

دیگه ادمی نیستم که ببخشم. بخودم فک میکنم و سر هیچ ادمی دیگه خودمو نمیگام. متاسفانه خیلی احساساتیم اما خب دارم یه کم منطقیم میشم. با ادماییکه اونجور ازارم دادن کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که دوسشون نداشته باشم و نبخشمشون. چیزی یادم نمیاد از قبل. درینحد که نباید کسیو ببخشمو باید دلم برای خود بیچاره م بسوزه. دیگه بریدم از خاطره های مزخرفم. گریه  نمیکنم. ارزوی مرگم نمیکنم. بدرک. تنها چیزیکه ناراحتم میکنه اینه که چقد باعث اذیت خودم شدمو شانسامو از خودم گرفتم بافکر اینکه گناهکارم اما نبودم. یا دست کم اونقد نبودم. اما الان همه چی فرق کرده. حواسم بخودم هس دیگه. دیگه ازکسی نمیخوام هوامو داشته باشه جز خودم. این اتفاقا منو گایید اما مرد بارم آورد.

من ادم خوبی نیستم اما این هیالوی عوضی ایم که بخواد کسی رو عمدن بازی بده نیستم. شدیدن ناراحتم.

عصبی و ناراحتم

شاید اگه یه جای امن پیدا کنم یه گریهء حسابی کنم. انقد قاطیم که امروز بی توجه ترین ادم زبون اومد و این نشونهء خوبی نبود

دلم میخواد از یه جای بلند پرت شم و چندساعتی درحال پرت شدن باشمو فک کنم. البته بدونم که بعدش قرار نیس مث سگ سقط شم.

هه. فاامیلای پدرسگمون بام مث پرتی خلقت رفتار میکنن چون پزشکی نمیخونم مث اون یکی.

نصرالله منشی بخودش میبالیده حتمن با این شاهکاری که زده :-|

بدرک. من دیگه هیچچی یادم نمیاد.

ادما بدون اینکه بخوان و بدونن دارن میرن رو مخم

بنظرم قلابی میان و عصبیم میکنن. یکی وختی هیچ مشکلی نداره من نمیفهمم چرا باس ناراحت باشه. صرفن چون ناراحت بودن شیکتره.

دیگه همه چی بیمعنی شده. خوشحالی و ناراحتی و عشق و هرکوفت دیگه ای. یه بار دیگه جدیت همه چی برام فروریخته بیشترازقبل. ببشتر ادما بنظرم قلابی ان و فیلم بازی میکنن. فقط گذاشتم نفرت توم بمونه که بعضی چیزا یادم نره. شایدم بعد یمدت بیخیال شم. دیگه دارم زندگی میکنم بدون اینکه درد بکشه روحم. بدون اینکه حس کنم دارم تیکه پاره میشم.

تو دنیای مهربونی زندگی نمیکنم

بقیه رو نمیدونم.

چو لب نهم بر لبت لبم بدندان بگیر

لبم بدندان بگیر بنوش خون مرا


خشونت خوب و پذیرفتنی ای داره این شعر.

امشب یه طوری ام. یه بغض بدی ازونا که فقط سیگار فرو میدتش گیر کرده تو گلوم. انگار دلم نمیخواد چشمامو باز کنم. دلم میخواد تا ابد زیر باد کولر بمونم و منجمد شم. حتا نمیخوام به درس فک کنم. هرشبی که امتحان دارم قیافهء استادا و صداشون تو سرمه. خیلی وخته گریه مم نمیگیره. فقط دیشب وختی بعداز هزارمین بار ایمیله رو خوندم یه قطره اشک چکید رو متکا و خوابیدم. نمیدونم ناراحتیم اصن از چی بود. هیچوخ هیچی اونطوری نیس که باید باشه.

بسه دیگه. منو مونالیزا قراره وانمود کنیم تو نیستی. انگار که تو مردی. و بعد خودمونم مشت مشت خاک بریریم رو خودمون تا دیگه نفسمون درنیادش. 

میخواهم یک شبه قید همه چیز را بزنم. خلاص کنم خودم را از خانوادهء عصبی ای که امشب افتاده اند بجان هم. از خواهرم که مثل یک تکه گوشت افتاده یک گوشه و اصلن انگار نه انگار که تمام این بساط ها بخاطر اوست. 

قید دانشگاه را هم بزنم با تمام ادمهای بد یا خوبش. و قید عشق را. آه. تمام وجودم به درد میآید. چرا باید آنقدر آزار ببینم ازین مقوله که بخواهم قیدش را بزنم؟ چرا باید تمام سرم تیر بکشد از فکر کردن بهش. و چرا باید بخواهم با دستان خودم خودم را زنده بگور کنم و به سوگ روزهایی بنشینم که درد بدود به وجودم از بیاد آوردنشان؟

مذاکره یا منطق یا هرکوفتی ازین قبیل دیگر افاقه نمیکند. باید کشت. باید رفت جلو و تمام آن ادمهای بیرحم و نامردم را کشت.