زخم. زخم. زخم.
آنقدر زخم زدم بخودم که ذره ذره مردم. اول سرد شدم و بعد مردم. درست پشت فرمان ماشین من بودم که مرده بودم و پام همانطور مانده بود روی گاز و اشکهام گرمتر از صورتم بود.
و مادر نگرانم که نمیداند. اما حس مادرانه اش بهمش میریزد. مدام میپرسد بچی فکر میکنم. که خوبم یا نه. من خوبم. فقط دلم میخواست خانه ام وسط کوه باشد. دلم میخواست گوسفدانی میداشتم و مرغهایی. و از زندگی لذت میبردم. زندگی کثیفی که دارم حالم رابهم میزند. شاید گم بشوم. قید موبایل لعنتیم را چندروزی بزنم. من باید یک جای دیگری ازین شب تیره را پیدا کنم و قبای ژندهء خود را بیاویزم بهش. ازینجا متنفرم.