دیگه ادمی نیستم که ببخشم. بخودم فک میکنم و سر هیچ ادمی دیگه خودمو نمیگام. متاسفانه خیلی احساساتیم اما خب دارم یه کم منطقیم میشم. با ادماییکه اونجور ازارم دادن کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که دوسشون نداشته باشم و نبخشمشون. چیزی یادم نمیاد از قبل. درینحد که نباید کسیو ببخشمو باید دلم برای خود بیچاره م بسوزه. دیگه بریدم از خاطره های مزخرفم. گریه نمیکنم. ارزوی مرگم نمیکنم. بدرک. تنها چیزیکه ناراحتم میکنه اینه که چقد باعث اذیت خودم شدمو شانسامو از خودم گرفتم بافکر اینکه گناهکارم اما نبودم. یا دست کم اونقد نبودم. اما الان همه چی فرق کرده. حواسم بخودم هس دیگه. دیگه ازکسی نمیخوام هوامو داشته باشه جز خودم. این اتفاقا منو گایید اما مرد بارم آورد.
اون سیلیایی که آدم خودش تو گوش خودش میخوابونه خیلی بزرگترش میکنه...
وای فائزه واقعا خوشحال شدن با خوندن این پستت! :*
البته خودم می دونم و با پوست و گوشت و استخونم حس می کنم که همین فرایند مرد شدن خودش چقدر درد داره. چون زیاد مث همیم. ولی خوبه. خوبه که انقد احساساتی نباشیم من و تو و امثال ما. ما واقعا گناه داریم. دلمون واسه خودمون فقط باید بسوزه، نه هیچ کس دیگه.
!!!
درک میکنم!
خوبه که دیگه قراره حواست به خودت باشه.
ببین یه چیزی...
من دوسِت دارما!
:)
منم دوست دارم بهار :*