بارون واقعن ناراحتم میکنه. بارون وقتی کسی رو نداری که بهش بگی واو ببین جه بارونِ خوبی، هیچ معنی ای نداره. اصن گندترین چیزِ ممکنه. شبایی که با صدای بارون باید بخوابم واقعن حالم بد میشه. بارون دوس ندارم. انگار یکی داره بهم میخنده که انقد تنهایی داره میخوردم. انگار که ..
من بارون دوس ندارم. مجبورم نیستم دوس داشته باشم. ناراحت تر و منجمد تر ازونی ام که بخوام بارونو دوس داشته باشم. امروز به چشمای خودم نگاه کردم تو اینه. حالم بد شد. چشمام هیچ حرفی ندارن واسه زدن.
یه شبی بود که خیلی شاکی بودم. تو دوره ی خوبی بودم اما مطمئن بودم به گه کشیده میشه. به فضاحت. مثِ همه چیزای دیگه. یادمه اونشب وقتی ازش جدا شدم تو راه خونه و بعد تو خودِ خونه مدام زمزمه م این بود :
گشته خزان نو بهار من ، بهارِ من
رفت و نیامد نگارِ من ، نگارِ من
سپری شد شبِ جدایی ، به امیدی که تو بیایی
آخر ای امیدِ قلبم ، با من از چه بی وفایی
یه چیزی میدونستم .
آره. یه چیزی می دونستی.
بدبختی ما دقیقا همینه که همیشه یه چیزی می دونیم. واسه همینه که تو خوشی ها هم نمی تونیم کاملا خوب و بی خیال باشیم. انگار همیشه یکی داره بهمون دهن کجی می کنه و می خنده و میگه: فک کردی این خوشی موندگاره؟!
اولین بار ۱۰-۱۱ ساله م بود که دهن کجیشو دیدم و حالم بد شد. از اون به بعد تو اوج خوشی یه دفه حالم بد میشه.
کاش هیچی نمی دونستیم. کاش هیچی نمی فهمیدیم. کاش هیچی حس نمی کردیم ...
چیزی که این روزا اصلا دلم نمی خواس بارون بود.
مجددا شروع کردم...
آخر ای امید قلبم با من از چه بی وفایی...این تصنیف زیبایی که من تو جمع دوستای صمیمیم میخونم....خیلی قشنگه... .تنهایی هم بنظرم خیلی قشنگه...هیچکی خردت نمیکنه...لهت نمیکنه...لذت میبرم از تنهایی...حسه غروره...