من چه جور موجودی ام. به زور خودمو واردِ یه قضیه ای میکنم که بعد فرار کردن ازش بهم هیجان وارد کنه. اره دقیقن یکی از دردام همینه .
یکی دیگه از دردام نمیدونم چیه. اما بدجوری درد داره.
دردِ دیگه م اینه که دیگه اختیارِ دهنمو ندارم و وقت و بی وقت حرفایی از دهنم می پره که نباید. اون سری جلو همکلاسیم سوتی دادم و اصلن ازین بابت خوشحال نیستم. دلم میخواس -میخواد- وجهه م به عنوانِ یه دختر حداقل یه جاهایی و پیشِ یه کسانی حفظ شه. که فک نکنم بشه.
دلم میخواد این ترم مثلِ ادم درس بخونم. دلم میخواد یه پیله برا خودم درست کنم و توش دراز بکشم و هی بخونم. هی بخونم. این موجودِ راکدِ لعنتی ای که هستم نباشم.
میر بهم گفت بنظرش باهام منطقی رفتار کرده. کاری ندارم راس میگه یا نه. اما شکستنِ این سکوتِ همراه با عصبانیت و نفرت و بغض حالمو بهتر کرد. شاید باعث شه دیگه وقتی از کنارش رد میشم دود از کله م بلند نشه.
کلنم حال میکنم به کسی کمک کنم. اما تجربه نشون داده وقتایی که خوب نیستم به جاکشی علاقه ای نشون نمیدم. تا چه پیش آید.
دایورت فراموش نشه!
حالا جدی رو چی باید دایورت کرد ؟!
هد لاشظهثغث یششغرثقف غث نشئه حثسشقخخدث دهسف؟
خب چرا
به یه تعبیری ام یه کمی پسرونس
اما میتونه باشه یا نباشه
ضمنن یه کم قشنگ تر بنویس دفعه ی بعد. پدرم درومد تا بخونم.
منم کاری ندارم راس میگه یا نه (که حس می کنم درست نمیگه). ولی فک می کنم حق با توئه و واقعن شکستن اینجور سکوتا خوب باشه. شاید آدم بهتر شه حالش.
حرف ملت...