-

گورِ پدرِ چیزایی که واسه ادم نیستن. چیزایی که از اول واسه ادم نبوده ن. همیشه برا یه سگ استخونی برا لیسیدن هس. حالا چه فرقی میکنه استخونِ کرکس باشه یا نباشه.

208-

کادو خریدن برای ادما یه پروسه ی خیلی مهممه. شخصن از اولِ هر ماه فکرِ اینکه چه  کادویی باید برا اون ادمِ مربوطه بگیرم یه لحظه رهام نمیکنه. برا کساییکه دوسشون ندارم معمولن کادو نمیگیرم و به این قیودِ الکی اهمیت نمیدم درین مورد. کادو خریدن برا دخترا کارِ خیلی سخت تریه. از چنتا آیتم بیرون نیس. اما کلن حسِ خوبیه و منو از یادِ همه چی فارغ میکنه. اینکه برم بچرخم تو اون مغازه ی کذا و چشَم بچرخه رو خرت و پرتاش تا یه چیزِ خوب که حسِ خوب تری بهم میده پیدا کنم. بخشِ بهترش نگاهِ ادماس . خیلی با شوق ادمو نگا میکنن. مخصوصن مخصوصن اوناییکه انتظارشو ندارن. این از ناب ترین لحظه هاییه که هیچ چیز و هیچکس نمیتونه لذتشو از ادم بگیره. من تو ذهنم از چشمای ادما عکس میگیرم تو این لحظه - اوناییکه شادی رو تو چشماشون نشون میدن-. یه چن لحظه ای میخوام پرواز کنم و بعد همه چی تموم میشه. اما به درک که همه چی تموم میشه. به درک که کسی نیس که ادم ازون حسای کذا بهش داشته باشه. من میتونم خیلی چیزای خوبی رو که میخوام تو چشمایِ بعضی ادما پیدا کنم. بعضی ادمای خیلی خوب هستن که تو میتونی خیلی دوسشون داشته باشی تا دوس داشتن یادت نره. خوبه باز. خوبه که این ادما هستن. خوبه که با مشغله ای که برات ایجاد میکنن باعث میشن از خودت بیای بیرون و حالت خوب بشه یه کمی. من امروز بد نبودم. امروز یادم به خودم نبود که بخوام بد باشم. 

بعضی چیزا، بعضی ادما مسکنای خوبی ان. راضی ام ازشون. 

-

مثِ یه ماشینِ قراضه ای که کارایی نداشته باشه، 

واقعن به پت پت افتاده م . 

نمی دونم چی پیش میاد ولی دلم می خواد ازین شرایطِ غم انگیز راحت شم. واقعن دارم خفه میشم.

-

قلبِ من امشب جای این همه دردی که داره ریخته میشه توشو نداره. دارم منفجر میشم. رگای مغزم انگار متورم شدن. سرم واسه خودم نیس. ای لعنت به این ادما.

ادم وقتی تو این اسمون به این بزرگی یه ستاره نداشته باشه... 

:(((

-

کاملن وقتاییکه خیلی بدم در جوابِ "خوبی؟"ِ ملت میگم مرسی.

-

فکرِ اونروزا هنوز که هنوزه حالِ منو خراب میکنه. یه وخ خر میشم میخوام گوشیو بردارم بشاشم تو این یه ماهی که ازش دور بودم و همه چی خوب شه. نمیدونم چی جلومو میگیره. چقد من تنهام.

--------

من خیلی عصبی ام . میخوام انقد دندونامو رو هم  فشار بدم که خورد شن و بریزن تو دهنم و برم پی کارم. دوست دارم رگامو دونه دونه بکشم بیرون و پرت کنم جلو این سگایی که دارن له له می زنن. اولین باری که این موجِ عصبانیت از یه ماه پیش حمله کرد بهم هسته های انارو جویدم و فهمیدم که خیلی حالم بده. من تا میاد حالم خوب تر شه یه ادمی میرینه به زندگیم و من عصبی میشم. واقعن دلم میخواد جیغ بزنم. مامانی که منو می بینه و یادِ ظرفای نشسته ش میفته و جلو هرکی میشینه میگه من یه مفتخورم که تو خونه هیچکاری نمیکنم. دختره ی بیشعوری که به خودش اجازه داده هرجوری دلش خواسته با من رفتار کنه و اخرش آنفرندم کنه. پسره ی تخمی که نمیدونم از کجا تو زندگیِ من پیدا شد و هر گهی دلش خواست خورد و یه دور منو با همه واردِ یه دعوا کردو  بعدم باعث شد با این دختره این اوضاع پیش بیاد و الان دلم میخواد یه گلوله حرومش کنم و خلاص. این چیزا منو جر میده. روانیم میکنه. وااااااااای که چقد دلم میخواد جییییییییییییغ بزنم . چقد نیاز به یه کم ارامش دارم:((
هروخ عصبی با ناراحتم صدای خانباجیِ نامجو از اتاقم میاد که هی میگه لای لای لای لالا لا لا لای لای. و مامان ازینجا میفهمه که ناراحتم و ریده میشه به اعصابش. 

-

یه آپشنم اینه که به بچه بازیمون ادامه بدیم. و خودمونو به گند بکشیم تا از هم انتقام بگیریم.

207-

خاطره های خوبی داشتیم که کردیمشون تو خاک دستِ جمعی. 

یه روز بود که من خیلی ناراحت بودم. باهمه دعوام شد. از خونه زدم بیرون و رفتم میدون فردوسی کافه رومنس برا خودم. و تظاهر کردم که دارم عباس معروفی میخونم. در اصل داشتم خودمو میخوردم.  یه چیزی از درون منو داشت تجزیه میکرد. اما بعدش که اون سه تا اومدن، یه لحظه نبود که خنده از لبام محو شده باشه. یکی از باحال ترین روزای عمرم بود. 

اونروز که غزاله از مکه اومده بودش، پنج تایی چقد خندیدیم. هنوز خاله زنک بازیا شروع نشده بود. هنوز ه. نریده بود. هنوز غزاله خودش بود. هنوز به گا  نرفته بودیم. حتا اونروزم داشت خوش میگذشت تا قبلِ اون اتفاقِ کذا.

یادمه خیلی روزای خوبی داشتیم. یادمه خوشحال بودیم. تا یه هفته قبلِ اینکه دانشگاهای لعنتی شروع بشه هممون شاد بودیم.  البته نه. از یه کم قبل ترش دیگه خبری از اکیپ بازی نبود. اما من هنوز خوشحال بودم. باورم نمیشد اون اکیپ، اون ادما یه روز این بلاها سرشون بیاد. سرمون بیاد. 

من کی ام الان؟ یه ادمِ تنها که نشسته برا روزای خوبش مویه میکنه ؟ همش تقصیرِ تولد م. شد. اونم دخیل بود تو این قضیه که خاطراتِ خوبمونو از قبر در بیاریم و دوباره بکنیمشون زیرِ خاک و مجددا هرکی بره دنبالِ زندگیِ سگیِ خودش.

-

من سردمه.

دلم بغل میخواد.

خیلی زشته که یه دختر بگه دلش بغل میخواد.

اما نمیتونم نگم. چون واقعن دلم میخواد.

-

غمِ سنگینی چسبیده بیخِ گلوم. یه ادمی شده م که تو حال چیزی نداره و فقط داره با خاطره هاش زندگی میکنه. روزی نیس یادِ اون روزای خوب نیفتم. من خیلی غمگینم که اون روزا عمرشون تموم شده. من حتا خیلی غمگینم که انقد گُه و احساساتی شده م. اصن چیزِ جالبی نیس که من همش غمگین باشم اما همه چی بطرزِ عجیبی منو به این سمت می بره که بخوام ناراحت باشم. بخوام غمِ سنگینی چسبیده باشه بیخِ گلوم. و به حاشیه کشیده شده باشم.

-

تو یه شرایطی ادما یهو خوب میشن. حتا ادمای بد یهو خوب میشن. 

دوس دارم این قسم شرایطو. 

-

یه شب بود که تنها بودم. بدونِ اینکه بدونم چرا گریه م گرفته بود. بند نمی اومد. با این آهنگِ لالاییِ ویگن، خیلی گریه کردم. واقعن احساسِ غم انگیزی داشتم. مامان اینا مثِ همیشه نبودن و من احساس میکردم قراره تو این شبِ کوفتی گم بشم. که یه ادمی باهام حرف زد. همینجوری حرف زد. حرف زد. حرف زد. تا پنجِ صبح حرف زد. و من مستش شده بودم. چه شبی بود. 

اینا و خیلی چیزای دیگه مالِ قبل از این اتفاقای کذایی بود. اما عجب شبی بود.

-

نمی فهمه. 

این ادم حرفِ منو نمیفهمه.

:| :| :| :|

-

سردمه.

اونروز که نشسته بودم ، از صدای پا می ترسیدم. همه ش فک میکردم قراره یه اتفاقِ بد بیفته.

از شب بیدار موندن می ترسم. میترسم تو شب گم شم. و همه یادشون بره که بودم. 

از کوچیکترین چیزی عصبی میشم. حساس تر شده م . نمیدونم چم شده. نمیدونم چرا طاقتِ هیچی رو ندارم. کاش یه جورِ خوبی می شد. 

پاییز داره تموم میشه و من بهونه ای برای افسردگی ندارم.

با این پستِ شل و ولم.

با این زندگیم.

-

تنهایی هم شرافت خاص خودشو داره.

206-

شعرو که میخونی خیلی حسی بهت دست نمیده :

صدای خون در اواز تذرو است

دلا این یادگار خون سرو است


یه مثنویِ خیلی ساده س 

با تصویرِ تکراریِ قضیه ی سرو و تذرو که بیشتر برا قافیه با هم جفت شده ن

اما نامجو که میخوندش، یه حالِ دیگه س. ریتمِ پنج تایی ام واقعن میشینه به اهنگ.

اهنگش میره تو تمامِ وجودم. به اعجازِ موسیقی ایمان دارم.

205-

" تو ؟ اصلن فک نمیکردم انقد مزخرف باشه طرزِ فکرت دوستِ من. لامصّب یه کم تکون بخور. تکون بخور. 

ببخشید. اره زیاده روی کرده م. اصن شاید من زیادی آدمای حسابی دیدم به سن و سالِ شما ها و توقعم از شماها رفته بالا. اره. 

اما انقد هپی نباش دوستِ من. "

ادماییکه به خودشون اجازه میدن تورو قضاوت کنن. فک میکنن شادی. فک میکنن نمیفهمی. اوکی اصن اونا خوب. من ان.


"رشته ت چیه؟ -لبخند-

اهااااا

نا هنجاری. 

دیگه نبینم با این وضع بیای اینجا. "


این یکی حراست بود. یه ادمِ زشتی که ...

که خیلی زشت.


دلم فرار میخواد. یه فرارِ هوشمندانه. بدونِ برگشت.

204-

دلم میخواد محو شم. 

اینجوری بودن داره ازارم میده. ایده ی دیگه ای ام ندارم که چجوری بودن آزارم نمیده. فقط میدونم که...

بیخیال.

خسته شدم ازینکه انقد باید سرویس بدم به ادما که سرویس شم. ازینکه کسی که خودش و همه فک میکنن بیشتر از همه منو دوس داره نشسته تا من بشم مطابقِ میلش و از خواسته های خودم و از خودم کوتاه بیام تا همه چی اوکی شه و بتونیم به زندگیِ سگیمون لبخند بزنیم. 

خسته شدم ازینکه دارم به حاشیه ی زندگی کشیده میشم. پرسید کودوم حاشیه. شاید راس بگه. اما برا من فرقی نمیکنه کودوم حاشیه. حسِ بدش داره منو از پا میندازه. 

دارم دورمو شلوغ میکنم که کمتر اذیت شم. تنهایی وقتی منو گیر بیاره نابودم میکنه. سعی میکنم باهاش تنها نباشم هیچ وقت. درسته. درسته که دورِ خودمو شلوغ کرده م که کمتر با تنهاییِ خودم رودررو شم. اما من با این آدمای دورم بد رفتاری نکرده م هیچ وقت. انتظار ندارم دایورتم کنن. اما اونا اینکارو میکنن. اونا منو نمیبینن. اونا یه حجمی از منو میبینن که یه فضایی رو اشغال کرده و گاهی لبخند می زنه و سعی میکنه خوش برخورد باشه. من گم شده م. من تو بچگیِ لعنتی م، تو حالِ مزخرفم گم شده م. وقتی که هیزده سال و نه ماه از زندگیم گذشته و هرچی نگاه میکنم، هیچ کس و ندیدم که یه کم منو دیده باشه. یکی که در رابطه با من جز خودش کسِ دیگه ای رو دیده باشه. از دوستیِ عادی تا فراتر از عادی. 

ر. قرارِ تمرینمونو گذاشته چهارشنبه بعداز کلاسِ من. و من بهش میگم که نمیتونم سازِ به اون سنگینی رو کول کنم با خودم ببرم دانشگاه و نگهش دارم تا ظهر که بعدش میخوام بیام با تو تمرین. واسه اجرایی که یه قرونش تو جیبِ منو تو نمیره. آخرین باری که اینکارو کردم یادم نمیره. با اتوبوس مجبور شدم بیام چون مامان بابای بالفعلی نداشتم. و نهِ شب تو این طرشتِ درندشت ول شدم. تاکسی نبود. اونهمه راهو پیاده اومدم. با اون سازِ سنگینی که آویزونم بود. هیچکس انگار منو نمی دید که دارم خودمو میکشونم رو زمین تا برسم خونه. دو تا پسرِ احمق فقط بهم خندیدن. همین. و من رسیدم خونه و مامان بابام بهم لبخند زدن. 

و حالا . حالا من باید چهارشنبه اینکارو بکنم چون پنجشنبه وقتم پره و چون ر. جمعه میخواد بره اسکی. من باید سرویس شم. نمیخوام. تن نمیدم. 

همکلاسی م جواب تلفنممو نداد. من خودم کارش نداشتم. اما اون چه میدونست من کارش ندارم. منو دایورت کرد. چون بنظرش زیادی کول میومدم حتمن. چون یه جمعه مو خراب کردم به چه بدبختی خودمو رسوندم انقلاب که کتاب زبانشو که دو روز پیشش تو دو حوضی جا گذاشته بود و من برداشته بودم که گم نشه بهش بدم. چون من همیشه اماده ی سرویس دهی به ادماام، جزو آیتماشون محسوب نمیشم.

من باید بفهمم گیرِ رفتارم کجاست که داره منو به حاشیه میکشونه. کودوم حاشیه ؟ 

من امشب خودم نیستم. دلم میخواد تا صبح تایپ کنم. تق تقِ کلیدای کیبورد ارومم میکنه. 

اره. داشتم میگفتم. از حماقتام. یادم که نمیره. مگه میشه یادم بره. میر مثِ یه احمق باهام رفتار کرد. من خودمو مثِ یه عروسکِ زشتِ احمق نشوندم جلوش و گفتم میتونی منو به بازی بگیری. و اون بازی بلد نبود. پرتم کرد یه گوشه و رفت لای کتاباش. رفت لای رباعیاتِ ابوسعید. اون از اول برای همین ساخته شده بود. که موقعِ راه رفتن گیج بزنه و شلوارش از پاش بیفته و به من بگه به طلا فک کن و اهدافِ مسخره شو تا اخر پی گیری کنه. و من بمونم و اون پنجشنبه ی لعنتی ای که دلم میخواست میتونستم از حافظه م پاکش کنم. چه شکایتی میکنم ؟ همه ش تقصیرِ خودم بود. تقصیرِ خودم بود که فک میکردم دنیای آدما انقد پروانه ایه. تقصیرِ خودم بود که توجیه نبودم ادم چرا باید با احساسِ یکی بازی کنه و لذت ببره. ادم چرا باید از یکی اعتراف بگیره و بعد بهش بخنده و بعد ها تو چشماش زل بزنه که بگه دیدی چجوری خوردت کردم ؟ اره.

من میخوام دنیامو به آتیش بکشم وقتی خودمو می بینم که خودمو داغون کردم، له کردم که چی ؟ اون آدمِ مسخره ادمِ من نبود و نیس. اما دلیلِ اینکه هنوز ازون نگاهای تیزش عذاب میکشم اینه که تونست اونجوری حالمو خراب کنه. 


مامان، منتظره من بچه دار شم. و گندی رو که اون درموردِ من زد درموردِ بچه م بزنم. تا دیگه حرفی نداشته باشم بهش بگم. تا دیگه با نگاهم ازارش ندم. تا وجدانش راحت شه. 

خسته ام من. کلی خسته.

203-

همش عصبی ام. همش دلم میخواد یکیو گیر بیارم عقده هامو خالی کنم روش. دوس دارم پاچه همرو بگیرم. احمقانه رفتار میکنم. یه انبوهی از انرژی دارم که دلم میخواد یه جوری از شرش خلاص شم. همش به مامان گیر میدم. دلم میخواد بشینم پشت ماشین و یه آجر بذارم رو گاز. تا تهِ تهش بره. من فقط دنده عوض کنم. دلم میخواد یه عده رو له کنم. در واقع یه عده ی قلیلی رو له نکنم. احساس میکنم انقد حریم واسه خودم قائل نشدم که هر کسی خواس میتونه به خودش اجازه بده پاشو بذاره تو حریمِ تعریف نشده ی من. احساس میکنم انقد کول برخورد کردم که دارم مثِ سگ پشیمون میشم. خسته ام. ناراحتم. دلم میخواد دهنِ همرو خورد کنم. ادما دارن عصبیم میکنن. زندگی، دانشگاه، آینده ی نامعلومم داره عصبیم میکنه. استادای مزخرف، همشون عصبیم میکنن. بی هدف بودن، وقت تلف کردن و با استخونای لیس زده ی یه سگِ دیگه بازی کردن داره عصبیم میکنه.