نمی دونم عاطفه اسماعیلی رو میشناسی یا نه...از چهره های شاخ دانشکده ادبیات و علوم انسانیه.دانشجوی فوق قلسفه. اونم هر وقت در جواب "چطوری"ش می گفتم مرسی...همین حرفو میزد و خیلی خوب ازم حرف میکشید...یاد اون افتادم...
لعنت به آدما ... که هر کدوم فقط میان که بگن ما هم بلدیم گند بزنیم به زندگیت! بعد که خوب خوب گنداشونو زدن بذارن و برن ...
رد شد از روم ... رد شد ...
خیلی می فهمم س. دیشب، بدترین شبِ زندگیم بود یه موقعا ادم گریه میکنه همینجوری یه موقعا از عصابیت گریه میکنه یا هر چی اما خیلی بده که ادم از ناتوانیش گریه ش بگیره دیشب اینطوری بود تا الانم ادامه داره :(
ولی من قبلنم فهمیده بودم ... نمی دونم چرا خر شدم و سعی کردم فراموش کنم آسمونای بی ستارمو ...
وقتی تازه داری راه می افتی محکم تر از قبل بخوری زمین دیگه نمی تونی پاشی ... دیگه نمی تونی ...
اگرم بتونی اونقد درد داره که هزار بار آرزوی مرگ میکنی. تا آخر عمر هم باید بلنگی ... تلو تلو بخوری!
درد داره ... خیلی درد داره ...
واقعا حالم خوب نیست ... بین قهقهه گریه می کنم ... وسط گریه می خندم ...
یه دیقه آهنگ شاد میذارم ... یه دیقه غمگین ...
یه لحظه جمعو دوس دارم ... یه لحظه تنهایی ...
حتی خواب هامو از بیداری تشخیص نمیدم ...
وقتی تو اوج تنهاییات، به یه نفر اجازه بدی بیاد بشینه وسط تنهاییت ... وقتی اونم بشکونتت دیگه تنهاییت اونقد عمیق میشه که میشه درد بی درمون ... مث یه غده ی سرطانی هر روز بزرگ و بزرگ تر میشه ...
دلم می خواد گوشی لعنتیمو بشکونم ... دلم می خواد نه تنها دو ماه اخیر زندگیم، بلکه تمام زندگیمو فراموش کنم ...
همه این حالتای افتضاح درست وسط امتجانا :((
درسته که مرگ گزینه ی خوبی نیست ... اما زندگی هم گزینه ی مورد نظر نیست!
نمی دونم عاطفه اسماعیلی رو میشناسی یا نه...از چهره های شاخ دانشکده ادبیات و علوم انسانیه.دانشجوی فوق قلسفه.
اونم هر وقت در جواب "چطوری"ش می گفتم مرسی...همین حرفو میزد و خیلی خوب ازم حرف میکشید...یاد اون افتادم...
بعنوانِ عاطفه نمیشناسمش
بعنوانِ دوس دخترِ شهریار میشناسم !
لعنت به آدما ... که هر کدوم فقط میان که بگن ما هم بلدیم گند بزنیم به زندگیت! بعد که خوب خوب گنداشونو زدن بذارن و برن ...
رد شد از روم ... رد شد ...
خیلی می فهمم س.
دیشب،
بدترین شبِ زندگیم بود
یه موقعا ادم گریه میکنه همینجوری
یه موقعا از عصابیت گریه میکنه
یا هر چی
اما خیلی بده که ادم از ناتوانیش گریه ش بگیره
دیشب اینطوری بود
تا الانم ادامه داره :(
بچه ها...
فازتونو دارم...بدجور...
دقیقا فائزه ... دقیقا!
از ناتوانیت گریه ت بگیره خیلی بده ... خیلی بد ...
ملیکا ... فائزه ... چرا ما اینطوری شدیم :((
شاید به خاطر اینکه تازه فهمیدیم تو هفت آسمون یک ستاره هم نداریم...
مثِ بچه ای که میفهمه بابانوئل وجود نداره :|
هه ... آره!
ولی من قبلنم فهمیده بودم ... نمی دونم چرا خر شدم و سعی کردم فراموش کنم آسمونای بی ستارمو ...
وقتی تازه داری راه می افتی محکم تر از قبل بخوری زمین دیگه نمی تونی پاشی ... دیگه نمی تونی ...
اگرم بتونی اونقد درد داره که هزار بار آرزوی مرگ میکنی. تا آخر عمر هم باید بلنگی ... تلو تلو بخوری!
درد داره ... خیلی درد داره ...
واقعا حالم خوب نیست ... بین قهقهه گریه می کنم ... وسط گریه می خندم ...
یه دیقه آهنگ شاد میذارم ... یه دیقه غمگین ...
یه لحظه جمعو دوس دارم ... یه لحظه تنهایی ...
حتی خواب هامو از بیداری تشخیص نمیدم ...
وقتی تو اوج تنهاییات، به یه نفر اجازه بدی بیاد بشینه وسط تنهاییت ... وقتی اونم بشکونتت دیگه تنهاییت اونقد عمیق میشه که میشه درد بی درمون ... مث یه غده ی سرطانی هر روز بزرگ و بزرگ تر میشه ...
دلم می خواد گوشی لعنتیمو بشکونم ... دلم می خواد نه تنها دو ماه اخیر زندگیم، بلکه تمام زندگیمو فراموش کنم ...
همه این حالتای افتضاح درست وسط امتجانا :((
درسته که مرگ گزینه ی خوبی نیست ... اما زندگی هم گزینه ی مورد نظر نیست!
چقد دلم می خواد داد بزنم :((
:(
فائزه جون ... منو ببخش واقعا ... ببخشید که انقد اینجا میام و ناله می کنم :(
می دونی ... تو رو خیلی نزدیک تر از دوستای نزدیکم حس میکنم. ولی اگه اذیتت می کنم با حرفام حتما بگو :(
ای داد... نداشته باش ازین فازا دختر ! :) :*