207-

خاطره های خوبی داشتیم که کردیمشون تو خاک دستِ جمعی. 

یه روز بود که من خیلی ناراحت بودم. باهمه دعوام شد. از خونه زدم بیرون و رفتم میدون فردوسی کافه رومنس برا خودم. و تظاهر کردم که دارم عباس معروفی میخونم. در اصل داشتم خودمو میخوردم.  یه چیزی از درون منو داشت تجزیه میکرد. اما بعدش که اون سه تا اومدن، یه لحظه نبود که خنده از لبام محو شده باشه. یکی از باحال ترین روزای عمرم بود. 

اونروز که غزاله از مکه اومده بودش، پنج تایی چقد خندیدیم. هنوز خاله زنک بازیا شروع نشده بود. هنوز ه. نریده بود. هنوز غزاله خودش بود. هنوز به گا  نرفته بودیم. حتا اونروزم داشت خوش میگذشت تا قبلِ اون اتفاقِ کذا.

یادمه خیلی روزای خوبی داشتیم. یادمه خوشحال بودیم. تا یه هفته قبلِ اینکه دانشگاهای لعنتی شروع بشه هممون شاد بودیم.  البته نه. از یه کم قبل ترش دیگه خبری از اکیپ بازی نبود. اما من هنوز خوشحال بودم. باورم نمیشد اون اکیپ، اون ادما یه روز این بلاها سرشون بیاد. سرمون بیاد. 

من کی ام الان؟ یه ادمِ تنها که نشسته برا روزای خوبش مویه میکنه ؟ همش تقصیرِ تولد م. شد. اونم دخیل بود تو این قضیه که خاطراتِ خوبمونو از قبر در بیاریم و دوباره بکنیمشون زیرِ خاک و مجددا هرکی بره دنبالِ زندگیِ سگیِ خودش.