یه شب بود که تنها بودم. بدونِ اینکه بدونم چرا گریه م گرفته بود. بند نمی اومد. با این آهنگِ لالاییِ ویگن، خیلی گریه کردم. واقعن احساسِ غم انگیزی داشتم. مامان اینا مثِ همیشه نبودن و من احساس میکردم قراره تو این شبِ کوفتی گم بشم. که یه ادمی باهام حرف زد. همینجوری حرف زد. حرف زد. حرف زد. تا پنجِ صبح حرف زد. و من مستش شده بودم. چه شبی بود.
اینا و خیلی چیزای دیگه مالِ قبل از این اتفاقای کذایی بود. اما عجب شبی بود.