سردمه.
اونروز که نشسته بودم ، از صدای پا می ترسیدم. همه ش فک میکردم قراره یه اتفاقِ بد بیفته.
از شب بیدار موندن می ترسم. میترسم تو شب گم شم. و همه یادشون بره که بودم.
از کوچیکترین چیزی عصبی میشم. حساس تر شده م . نمیدونم چم شده. نمیدونم چرا طاقتِ هیچی رو ندارم. کاش یه جورِ خوبی می شد.
پاییز داره تموم میشه و من بهونه ای برای افسردگی ندارم.
با این پستِ شل و ولم.
با این زندگیم.