204-

دلم میخواد محو شم. 

اینجوری بودن داره ازارم میده. ایده ی دیگه ای ام ندارم که چجوری بودن آزارم نمیده. فقط میدونم که...

بیخیال.

خسته شدم ازینکه انقد باید سرویس بدم به ادما که سرویس شم. ازینکه کسی که خودش و همه فک میکنن بیشتر از همه منو دوس داره نشسته تا من بشم مطابقِ میلش و از خواسته های خودم و از خودم کوتاه بیام تا همه چی اوکی شه و بتونیم به زندگیِ سگیمون لبخند بزنیم. 

خسته شدم ازینکه دارم به حاشیه ی زندگی کشیده میشم. پرسید کودوم حاشیه. شاید راس بگه. اما برا من فرقی نمیکنه کودوم حاشیه. حسِ بدش داره منو از پا میندازه. 

دارم دورمو شلوغ میکنم که کمتر اذیت شم. تنهایی وقتی منو گیر بیاره نابودم میکنه. سعی میکنم باهاش تنها نباشم هیچ وقت. درسته. درسته که دورِ خودمو شلوغ کرده م که کمتر با تنهاییِ خودم رودررو شم. اما من با این آدمای دورم بد رفتاری نکرده م هیچ وقت. انتظار ندارم دایورتم کنن. اما اونا اینکارو میکنن. اونا منو نمیبینن. اونا یه حجمی از منو میبینن که یه فضایی رو اشغال کرده و گاهی لبخند می زنه و سعی میکنه خوش برخورد باشه. من گم شده م. من تو بچگیِ لعنتی م، تو حالِ مزخرفم گم شده م. وقتی که هیزده سال و نه ماه از زندگیم گذشته و هرچی نگاه میکنم، هیچ کس و ندیدم که یه کم منو دیده باشه. یکی که در رابطه با من جز خودش کسِ دیگه ای رو دیده باشه. از دوستیِ عادی تا فراتر از عادی. 

ر. قرارِ تمرینمونو گذاشته چهارشنبه بعداز کلاسِ من. و من بهش میگم که نمیتونم سازِ به اون سنگینی رو کول کنم با خودم ببرم دانشگاه و نگهش دارم تا ظهر که بعدش میخوام بیام با تو تمرین. واسه اجرایی که یه قرونش تو جیبِ منو تو نمیره. آخرین باری که اینکارو کردم یادم نمیره. با اتوبوس مجبور شدم بیام چون مامان بابای بالفعلی نداشتم. و نهِ شب تو این طرشتِ درندشت ول شدم. تاکسی نبود. اونهمه راهو پیاده اومدم. با اون سازِ سنگینی که آویزونم بود. هیچکس انگار منو نمی دید که دارم خودمو میکشونم رو زمین تا برسم خونه. دو تا پسرِ احمق فقط بهم خندیدن. همین. و من رسیدم خونه و مامان بابام بهم لبخند زدن. 

و حالا . حالا من باید چهارشنبه اینکارو بکنم چون پنجشنبه وقتم پره و چون ر. جمعه میخواد بره اسکی. من باید سرویس شم. نمیخوام. تن نمیدم. 

همکلاسی م جواب تلفنممو نداد. من خودم کارش نداشتم. اما اون چه میدونست من کارش ندارم. منو دایورت کرد. چون بنظرش زیادی کول میومدم حتمن. چون یه جمعه مو خراب کردم به چه بدبختی خودمو رسوندم انقلاب که کتاب زبانشو که دو روز پیشش تو دو حوضی جا گذاشته بود و من برداشته بودم که گم نشه بهش بدم. چون من همیشه اماده ی سرویس دهی به ادماام، جزو آیتماشون محسوب نمیشم.

من باید بفهمم گیرِ رفتارم کجاست که داره منو به حاشیه میکشونه. کودوم حاشیه ؟ 

من امشب خودم نیستم. دلم میخواد تا صبح تایپ کنم. تق تقِ کلیدای کیبورد ارومم میکنه. 

اره. داشتم میگفتم. از حماقتام. یادم که نمیره. مگه میشه یادم بره. میر مثِ یه احمق باهام رفتار کرد. من خودمو مثِ یه عروسکِ زشتِ احمق نشوندم جلوش و گفتم میتونی منو به بازی بگیری. و اون بازی بلد نبود. پرتم کرد یه گوشه و رفت لای کتاباش. رفت لای رباعیاتِ ابوسعید. اون از اول برای همین ساخته شده بود. که موقعِ راه رفتن گیج بزنه و شلوارش از پاش بیفته و به من بگه به طلا فک کن و اهدافِ مسخره شو تا اخر پی گیری کنه. و من بمونم و اون پنجشنبه ی لعنتی ای که دلم میخواست میتونستم از حافظه م پاکش کنم. چه شکایتی میکنم ؟ همه ش تقصیرِ خودم بود. تقصیرِ خودم بود که فک میکردم دنیای آدما انقد پروانه ایه. تقصیرِ خودم بود که توجیه نبودم ادم چرا باید با احساسِ یکی بازی کنه و لذت ببره. ادم چرا باید از یکی اعتراف بگیره و بعد بهش بخنده و بعد ها تو چشماش زل بزنه که بگه دیدی چجوری خوردت کردم ؟ اره.

من میخوام دنیامو به آتیش بکشم وقتی خودمو می بینم که خودمو داغون کردم، له کردم که چی ؟ اون آدمِ مسخره ادمِ من نبود و نیس. اما دلیلِ اینکه هنوز ازون نگاهای تیزش عذاب میکشم اینه که تونست اونجوری حالمو خراب کنه. 


مامان، منتظره من بچه دار شم. و گندی رو که اون درموردِ من زد درموردِ بچه م بزنم. تا دیگه حرفی نداشته باشم بهش بگم. تا دیگه با نگاهم ازارش ندم. تا وجدانش راحت شه. 

خسته ام من. کلی خسته.

نظرات 3 + ارسال نظر
Ershan سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:42 ب.ظ http://sagemast.blogsky.com

کاش واقعا میدونستم چیکار باید کرد تو این مواقع! حتما کمکت میکردم.. ولی خوب
خودمم منتظرم!

ie.student سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ب.ظ

...دلم میخواد کمک کنم...کل متنتو خوندم...تو که منو نمیشناسی. نه منته پس و نه هیچی...از صبح کار بودم ولی اومدم کل متنتو خوندم...غریبم...ولی حالم بخــــــــــــــــــــــــدا گرفته شد از نارحتیت ... یاحق.

ارام۲۸ چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:01 ب.ظ

زیبا بود ی جوری حرف دل خودمو زدی من مثل تو به همه کمک میکنم ولی تهش بعد مهم شدن اون ادما تنها میمونم ب خدا توکل کن ارامت میکنهدوست تو المبیادی ناکام سابق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد