۸۶-

خدای لعنتی٬‌میخواست بدبختی را تعریف کند. من را بالا گرفت. و بعد شیطان به بدبختی ام خندید. آنقدر بلند که همه جا لرزید. و من از دست خدا افتادم. و شدم این بدبختی که از درد به خود میپیچید و خدا را بد و بیراه میگفت و میگوید. و میگویم.

نظرات 3 + ارسال نظر
scorpion دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.refigh.blogsky.com

حالا به نظر خودتون قراره چی بشه؟‌ادامه ی بدبختی؟ یا اینکه بجنگی..

با بدبختی بجنگم..

محمد یاری دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:17 ب.ظ http://blackamoor.blogsky.com/

بعضی از نوشته‌هات برعکس بعضی دیگش اصلا ارزش کامنت دادن نداره و خیلی چیزه مثل همین !

چیه؟
درد داره شنیدنش ؟
من اصن از خدا نداشتن خوشحال نیستم
اما واقعیتیه.

محمد یاری دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:27 ب.ظ http://blackamoor.blogsky.com/

نه ربطی به درونمایه‌اش نداره اصلن ربطی هم به من نداره دردش ربط به نگارشش داره !

آها.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد