خدای لعنتی٬میخواست بدبختی را تعریف کند. من را بالا گرفت. و بعد شیطان به بدبختی ام خندید. آنقدر بلند که همه جا لرزید. و من از دست خدا افتادم. و شدم این بدبختی که از درد به خود میپیچید و خدا را بد و بیراه میگفت و میگوید. و میگویم.
حالا به نظر خودتون قراره چی بشه؟ادامه ی بدبختی؟ یا اینکه بجنگی..
با بدبختی بجنگم..
بعضی از نوشتههات برعکس بعضی دیگش اصلا ارزش کامنت دادن نداره و خیلی چیزه مثل همین !
چیه؟ درد داره شنیدنش ؟من اصن از خدا نداشتن خوشحال نیستماما واقعیتیه.
نه ربطی به درونمایهاش نداره اصلن ربطی هم به من نداره دردش ربط به نگارشش داره !
آها.
حالا به نظر خودتون قراره چی بشه؟ادامه ی بدبختی؟ یا اینکه بجنگی..
با بدبختی بجنگم..
بعضی از نوشتههات برعکس بعضی دیگش اصلا ارزش کامنت دادن نداره و خیلی چیزه مثل همین !
چیه؟
درد داره شنیدنش ؟
من اصن از خدا نداشتن خوشحال نیستم
اما واقعیتیه.
نه ربطی به درونمایهاش نداره اصلن ربطی هم به من نداره دردش ربط به نگارشش داره !
آها.