"- بطرزی وصف ناشدنی زجر میکشم این روز ها. به طوریکه نمیدانم مقصر کیست. به چه کسی باید این ناخوشی ها را ابراز کرد. و انگار اصلن ابراز شدنی نیست یا من یارای آنرا ندارم که ازین درد ناگفتنی با کسی حرفی بمیان آورم. چرا که همه فکر میکنند این روز ها از عشق اشباع شده ام و زندگی شادی را میسپرم. حال آنکه هرگز چنین نیست. من اسیر یک درد اسرار آمیزم که آنرا پایانی نیست. و مدام درد میکشم. نشد روزی ازین عذاب لعنتی به دور باشم. نشد که نشد. من سراسر دردم. دردی نفرین شده که تا میخواهم بر زبان آرمش کلام در دهانم می خشکد. کاش گزیری بود ازین رنجهای ممتد مرا."