۶۶-

خواهرم یه روز دلتنگیش زد بالا. یه پست راجع به ما سه تا-من و مامان بابا- گذاشت تو وبلاگش.

همون روز دوس پسرش باهاش دعوا کرد که چرا درمورد من چیزی ننوشتی. حتمن به من فکر نمیکنی.

رفت با همخونه ایش درددل کنه اونم یه سری باهاش دعوا کرد که چرا راجع به من فلان.

بیچاره تو ناخودآگاهش به گوه خوردن افتاد که دیگه دلتنگ کسی نشه. بسکه همه اصرار کردن خودشونو بکنن تو کو.ن لحظه لحظه ی فکر و زندگیش.

نظرات 2 + ارسال نظر
scorpion سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ب.ظ http://www.ershan.blogsky.com

واقعا بعضیا چه توقع هایی دارن! خوب متن خصوصی خانوادگیش بوده به شما ها چه!!؟

محمد یاری سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ب.ظ http://blackamoor.blogsky.com/

jaleb minevisi

چه خوب.. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد