خواهرم یه روز دلتنگیش زد بالا. یه پست راجع به ما سه تا-من و مامان بابا- گذاشت تو وبلاگش.
همون روز دوس پسرش باهاش دعوا کرد که چرا درمورد من چیزی ننوشتی. حتمن به من فکر نمیکنی.
رفت با همخونه ایش درددل کنه اونم یه سری باهاش دعوا کرد که چرا راجع به من فلان.
بیچاره تو ناخودآگاهش به گوه خوردن افتاد که دیگه دلتنگ کسی نشه. بسکه همه اصرار کردن خودشونو بکنن تو کو.ن لحظه لحظه ی فکر و زندگیش.
واقعا بعضیا چه توقع هایی دارن! خوب متن خصوصی خانوادگیش بوده به شما ها چه!!؟
jaleb minevisi
چه خوب.. :)