یک شب به خودم اومدم. درست شبی که دستشو گرفته بودم و ر اه میرفتیم و پنج دقیقه یکبار ازش میپرسیدم ساعت چنده. که هی به خودم ثابت کرده باشم اونقدراام دیر نشده. که یهو به خودم اومدم. و پرسیدم چی شد؟؟ از کی؟ معلوم نبود. فقط واقعن میخواستم بفهمم چی شد. چی شد که من یهو انقدر فحش دادم. که همچین اونروز بدون سرفه سیگار کشیدم که سارا یه چیزایی بهم گفت. که کلن چی شد. فاصله ی اونروزی که ن رو بغل کردم که بهش ثابت کنم اونقدراام که فک میکنه از نظرم نفرت انگیز نیس تا اون شبی که بخاطر یه سوتی مسخره خودمو انداختم تو بغل این یکی چقدر بود. چقدر طول کشید تا ن رو که شده بود معلمم از زندگیم پرت کردم بیرون و خیلی راحت بهش فهموندم از یکی دیگه خوشم میاد. یا حتا بدتر. حالم ازش بهم میخوره. اما اون اینو نفهمید. ینی هیچوخ نگفتم که بفهمه. هر چی پرسید چرا زبونم نچرخید بگم حالم بهم میخورد ازینکه وقتی کنارم را میرفتی نصف من بودی. یا اینکه تو بغلم گم میشدی. یا اینکه وقتی با هم میرفتیم یه جا دوس داشتم با فاصله ازت حرکت کنم که کسی نفهمه با منی. یا من با تو ام. یا یه همچین انی. هیچوخ بهش نگفتم تا اون خودبزرگ بینی احمقانش بههم نخوره. و کمتر دلم سوخت. اصلن چی شد که من سر از اینجا دراوردم. و انقدر حال بهم زن شدم. و انقدر ناگهانی وابسته. و کلن انقدر لعنتی که هیچ توجیهی برای رفتار های مسخره ام نداشته باشم. فقط یکی رو بخوام که باشه. حالا کمی هم خوب.. که به لحن صداش عادت کنم و از راه رفتن کنارش بیزار نباشم. حتا اگه فراری م بده. و این واژه ی دوست معمولی رو مثل خوره بندازه به تنم. که تمرکزش بهم نخوره برای عادی زندگی کردن و من باز دوسش داشته باشم. و کلن اینطوری شده ام. همینقدر آشفته. از کی؟ نفهمیدم.
باور کن اونقدا هم سخت نیست که به یکی که می گه عاشقته یه فرصت بدی که حرفشو ثابت کنه. این اصلا سخت نیست. سختی یعنی چیزی که اون می کشه. میگه عاشقته و تو باورش نمی کنی و میری با یکی دیگه. اونوقت اونه که همه جا چه دنیای واقعی چه نت میفته دنبالت و هر روز که می گذره ازت بیشتر دور می شه و درد می کشه. فقط کافی بود یه فرصت بهش می دادی تا اینقدر درد نکشه..
قضیه این اندازه که بنظر میاد خشونت بار نبود.
dorost baed az marg rosita
بعد از ؟