و دستهای من آن جاده های بی برگشت
و دستهای تو آن آسمان در هم رشت
و دستهای تو باران بجاده میگیرند
و دستهای مرا بی اراده میگیرند...
رفقا این گروه نوژان نو عالی ان درنوع خودشون. حالا شما از من نشنوین. :)
دیدی که نبودی وصلهء تنم؟ و دیدی که چقدر جای خالیت روی پیکرم جا ماند؟ و درد کرد؟ دیدی راست میگفتم؟ که این روزها سراسرمن درد میکند؟ من ماندم اخرش، با یک گلوی باد کرده از بغض و حرفهای خفه شده. و پراز تنی که درد میکند. که یک سر ببزرگی تمام دنیا روش سنگینی میکند. تو دریای من بودی و خشکیدی. و حالا من ماندم و حوضم. باید ماهی حوض خودم باشم. و با اشکهام پرش کنم. و باز خالی شود و باز پرش کنم.
"قلبت که میزند سر من درد میکند
این روزها سراسر من درد میکند
...
شاید تو وصلهء تن من نیستی چقدر
جای تو روی پیکر من درد میکند..."
امروز رفتم کوه. بلخره رفتم کوه و حالم گرفته نشد. رفتیم تو دره. یه سری پیرِمرد دمِ آبشار اومده بودن ورزش کنن. این کارو میکردن: یک دو سه چار. بزن تو گوشِ آخوندا ! :))
یکیشون یهو میگفت من تا امام زمان ظهور نکنه ورزش نمیکنم. اون یکی میگفت من امام زمانم ! :))
خلاصه که مرده بودم از خنده. بعدم بچه های انجمن اسلامی رو دیدیم یهو الکی. خودم با اون دوستم رفته بودم که فلسفه میخونه کتاب بهم دادش:) ساکته ها. ولی اندازه اونباری که با ایلیا رفتم مخم سرویس نشد. اصن ینی واقعن خوش گذشت. بچه تو خودش بود دیگه. کلن بی ازار :))
نشستیم و اینا. رفتم با چاقوم یه سری چوب جم کنم برا آتیش. دستو بالم کلی زخمی شد. شبیهِ این دخترای زشتم الان با اون پیشونیِ باد کرده و دستای زخمی :(
اخه از قضا دیروزم سرم خورد تو دیوار. :|
زانوهامم درد میکنن.:( فک کنم امشب ملول تر از من موجودی رو کرهء زمین نی.
چه فرقی میکند که کوتاه کردی موهات را بعد از من یا نه. تا وقتی من بودم موهات آنقدر بود که دستم لابلاشان گیر میکرد. پس بیا جلوتر. بیا موهات را شانه کنم. یا نه. بیا موهات را بپریشم و قه قهه بزنم. بیا خیالهای مریضم را مریضتر کن. که من از هرکه پس میکشم باز خودم را می آویزم به تو، به خیالت. به بوی تنت. به دیوارِ چشم هات. و به...
دیدی که دارم به ابتذال میکشمت؟ دیدی که از تمامِ آن روزها برایم یک مشت خاطرهء تار ماند که بخواهم بنشینم و برای تک تکشان مویه کنم؟ لعنت بمن. لعنت به این فکرِ بیمار که من و کمندِ تو، خدا نکند وارستگی.
من زباله دان احساسات نامردانم. نمیدانم کی چشم باز کردم و دیدم شده ام زباله دان احساسات مشتی نامرد. که بیایند تحقیرآمیز و با نفرت احساسشان را بمن تف کنند. که فکر کنند چون من یک زباله دان بی خاصیتم نیاز دارم به این احساسات خام و آزارنده. تنم بوی گندیدگی گرفته. رهام کن.
امروز رفته م سرکلاس؛ دیده م همه جیغشون درومده که خانوم این کی بود هفتهء پیش اومد پدرمونو دراورد. اخه ندارو فرستاده بودم جای خودم که به اون دوست فلسفه م تو کتاب فروشی کمک کنم:-|
یکی از بچه ها که خیلی گرد و خوشگله و اسمش عرفانه باوحشت برام تعریف کرد که خانوم یه انگشتر گنده کرده بود تو شستش. اینو داش میکرد تو دهن ما! :)))))
بعد همشون گفتن که جیک میزدیم هممونو میخواس بندازه بیرون! :))
این درحالی بود که وختی با ندا بعد کلاس حرف زدم گف کلی عاشقشون شدمو کلی باهم خوب بودیم:| باید حدس میزدم ایم تو تعریفای ندا چه معنیی میده:))
طیِ صحبتها با آقای میم یادِ خاطره های مدرسه افتادم. یادِ اونسری که سرِ کلاسِ عربی اون تهِ کلاس زیرِ پای بچه ها خوابیدم چهارساعت. بعد یهو یکی بهم لگد زد و فهمیدم که خروپفم پیچیده تو کلاس :)) بعد تو همون شرایطم این پست و گذاشتم .
یا اونسری که لاکامو یادم رفته بود پاک کنم ناظمه نذاشت امتحان بدم. رفته بودم پایین ندا اومده بود ازم شکلات بگیره. ناظمه بهش گف فراهانی با اون حرف نزن ! :))) تو این مایه ها که انگار میخواس بگه اون جذام داره ! :))
مثلن چن وخ پیشا ندا این قضیه رو یادش اومد و کلی خندیدیم . برا همینه که با همهء این اوصاف ندا رو اینهمه دوس دارم. من و ندا و غزاله و یه سری دیگه کمو بیش با هم بزرگ شدیم با همه ضایع بازیامونو شکستامونو آبغوره گرفتنامون. دوستای دبیرستانمو دوس دارم. سگشونم درواقع. تنها دختریکه بعد از دانشگا شناختمش و دوسش دارم از تهِ دل تقریبن فاطمه س و بعدم رامینا مثلن. بقیه دوستام همه ته مونده های دبیرستانن. با این حال نشد یه بارم دلم برا مدرسه تنگ شه.
دیشب با یه دوستی حرف میزدم، نتیجه این بود که ما بیشتر به دوستای خوب نیاز داریم تا یه رابطه. اما ازونجاییکه تو جفتش میرینیمو اینارو باهم قاطی میکنیم هیچوخ هیچکدومو بقدر کفایت نداریم.
البته من خاطرنشان کردم که همه اینحرفا درسته. اما من اگه یه روز کراش رو کسی نداشته باشم میمیرم :))
وای امروز اقاهه یه عالمه کتاب بهم داد چون بهش کمک کرده بودم :-)
انقد خوشحالم !! :) یه لیست از کتاباییکه میخواستمو بش داده بودم. فک نمیکردم مرامی بیارتشون برام :-) انقد حسم خووووبه. کلی وحشیگری دراوردم تازه. اولش فرار کردم. بعد محکم خوردم به اون درگاه کتابخونه. بعد دوباره برگشتم مث آدم تشکر کردم. من چقد خرم! :)
یه عضو خارجی که تو خونمون هس حس بدی دارم. حس خیلی خیلی بدی. همه برنامه ها لغو میشه و همه مث پشکل قول میدنو میزنن زیرش. چقد بی پناه و غمگینم.