از کلاس که رفت بیرون مردکه ی زشت شروع کرد حضور غیاب. به اسمِ او که رسید او نبودش. مکث کرد و انگار برایش غیبت زد. وقتی برگشت میخواستم بهش بگویم. میخواستم بگویم گند نخورد به کارش. اما نگفتم. دستِ خودم را گرفتم و از آن فضایِ غم انگیز بردم بیرون خودم را. شاید اگر همین روزهای سالِ پیش آنقدر روی تکه های خرد شده ام پایکوبی نمیکرد امروز رویش را داشتم بهش بگویم برود ببیند غیبت نخورده باشد بی جهت. رویِ خیلی کار ها را دارم. اما روحِ سوراخ سوراخم را دیگر در اختیارش نگذاشتم که یکبارِ دیگر شلیک کند. بگذار فکر کند نمیبینمش. بگذار فکر کند من خوشحالم. فکر کند من یادم نیست پارسال همین روز ها چه اتفاقی افتاد. او میخواست مرا به این روز بکشاند. که در عالمِ خودم فکر کنم متوهم شده ام. فکر کنم تمامِ آن پنجشنبه ی لعنتی که مثلِ برق خودم را رساندم ولیعصر و سه چهار ساعتِ بعدش که لب به غذا نزدم و غیره، همه اش توهمِ من بوده. و من میگذارم فکر کند باور کرده ام که همه اش خیال بوده. آره. اینطوری خیلی بهتر است.
سه شنبه ها منو سرویس میکنه. به هیچ جای دنیا نیستم. همه از روم رد میشن.
باز خوبه یه پارسا هس که اره. خیلی خوبه که یه پارسا هس.
میخواهم ابر باشم امشب؛ ابرکی برای آسمانِ خودم. آسمانم که مدتهاست ستاره ای دران پر نمیزند. میخواهم ببارم. میخواهم این اندوه را از تنم بشویم.
ببار ابرکم. برای آسمانِ تنها و غمزده ات ببار.
میدانم این را، که یک روز آنقدر بزرگ میشویم که همه چیز معنیِ لعنتی اش را به معنای واقعیِ کلمه از دست میدهد. میدانم آنروزی می رسد که من یک آدمِ فرومعمولی شده ام. پشتِ ماشین اسقاطی ام مینشینم میروم دخترکِ لوس و بی خاصیتم را از مهدکودک بردارم. بعد لابد سرِ زر زر کردن میگیرد. ازان زر زر های بی مزه ای که بچه ها میکنند و بنظر بزرگتر هاشان خیلی بی خاصیت می آید. اما بچه ها با آب و تاب زر زر می کنند. چرا که این تنها راهیست که برای جلبِ توجه دارند. اگر کسی نباشد به زر زر هاشان با اشتیاق گوش بدهد گوشه گیر و افسرده و غمگین می شوند. معنیِ خودشان را از دست میدهند چون احساس میکنند برای کسی معنی ندارند.-مثلِ خودم که کمتر برای کسی معنی داشتم.- اصلن همین را میخواهم بگویم. میخواهم بگویم که من شاید حوصله یِ زر زر های دخترکِ لوسم را نداشته باشم. اما حتمن بهش گوش می دهم. حتمن نمیگذارم بشود یکی مثلِ خودِ بدبختم. آینده ام را میگفتم. آینده ی پیش بینی شده ی معمولی ام را. و شاید همان وقتی که دارم تظاهر میکنم به زر زر های دخترکم گوش می دهم فکرم برود سمتِ سال های 91-90. که تازه دانشجو شده بودم. و به خودم لعنت بفرستم که زندگیِ معمولیم از همانجا رقم خورد.
تو بگو گناهِ من مگر چیست که این آدم های شرور تحملِ اینکه من هم در کنارشان نفس بکشم را ندارند. که مدام پایشان را میگذارند روی خرخره ام و بهم میخندند که چقدر احمقم که نمیتوانم نفس بکشم. خب مگر من کجای کارم اشتباه کردم. من فقط نگذاشتم جمجمه ام را باز کنند. تف کنند توش و بعد درش را بگذارند. شاید ازینجا شروع شد. اما الان میگویم شاید بهتر آن بود که میگذاشتم تف کنند توی مغزم. چه میفهمیدم. لااقل میتوانستم نفس بکشم. لااقل پای کثیفشان روی خرخره ام سنگینی نمیکرد.