گاهی بحال خودم دلم میسوزد. که آنقدر حماقت از چشم هام بیرون میزند که با چیز های خیلی ساده حال و هوام میتواند با چه تقریب خوبی عوض بشود. چیزهای خیلی کوچکی هستند که میتوانند با سخاوت من را بنشانند روی بالشان و باخودشان ببرند. من دختربچه ی خیالپردازی نیستم. دارم از اصفهان حرف میزنم. که اینطور با گوشت و خونم درامیخته. داشتم از چیزهای کوچک میگفتم. آهنگی هست که بنان میخواندش. اصفهان است. و من تمام وجودم خیال میشود. "تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن..." اصفهان از هم میپاشد من را. من طاقتش را ندارم. طاقت ندارم روحم را از بدنم بکشد بیرون و من را بخراماند بین کوچه های کاه گلی که درخیالم هست. که یک پاییز وحشتناک باشد و خش خش برگ هایی زیر پام، که مجبورم ازشان عبور کنم و مورمورم بشود. شاید نم نم بارانی هم باشد. میدانی. نوع لذت و درد توامان است. که من جان میدهم براش.